یروز خوب...
چند روز پیش رفتم خونه مادربزرگم که کمکش بدم خونشو بتکونیم اولش تا رسیدم گفت لباساتو عوض نکن و فرستادم خرید بعد که برگشتم دست بکار شدم، وسایل دکوریشو میشستم و مادرمم آروم آروم آشپزی میکرد بابابزرگم هم تو هال نشسته بود و از یک ساعت قبل اذون داشت نماز مستحبی میخوند و صداش تا آشپزخونه میومد آرامش عجیبی بهم میداد دلم میخواست اون لحظات طولانی تر شه، مادرم مدام واسم دعا میکرد و قربون صدقم میرفت که کمکش میکردم هرچی میگفتم مادر وظیفمه کاری نکردم میگفت نه خیلی زحمت کشیدی، همینطور که کار میکردیم از خاطره های قدیمش میگفت از خونه تکونی های قدیم از اینکه چقدر کار میکرده و الان دیگه نمیتونه مثل قبل کار کنه از دلتنگی هاش میگفت گاهی هم بغض میکرد...
نویسنده :
سمیرا
16:25