دلنوشته های من

یروز خوب...

چند روز پیش رفتم خونه مادربزرگم که کمکش بدم خونشو بتکونیم  اولش تا رسیدم گفت لباساتو عوض نکن و فرستادم خرید بعد که برگشتم دست بکار شدم، وسایل دکوریشو میشستم و مادرمم آروم آروم آشپزی میکرد بابابزرگم هم تو هال نشسته بود و از یک ساعت قبل اذون داشت نماز مستحبی میخوند و صداش تا آشپزخونه میومد آرامش عجیبی بهم میداد دلم میخواست اون لحظات طولانی تر شه، مادرم  مدام واسم دعا میکرد و قربون صدقم میرفت که کمکش میکردم هرچی میگفتم مادر وظیفمه کاری نکردم میگفت نه خیلی زحمت کشیدی، همینطور که کار میکردیم از خاطره های قدیمش میگفت از خونه تکونی های قدیم از اینکه چقدر کار میکرده و الان دیگه نمیتونه مثل قبل کار کنه از دلتنگی هاش میگفت گاهی هم بغض میکرد...
23 اسفند 1392

سعادت را در کجا می‌توان یافت؟

سمیناری برگزار شد و پنجاه نفر در آن حضور یافتند. سخنران به سخن گفتن مشغول بود و ناگاه سکوت کرد و به هر یک از حاضرین بادکنکی داد و تقاضا کرد با ماژیک روی آن اسم خود را بنویسند.  بعد، آنها را جمع کرد و در اطاقی دیگر نهاد. حال، از حاضرین خواست که به اطاق دیگر بروند و هر یک بادکنکی را که نامش روی آن بود بیابد.  همه باید ظرف پنج دقیقه بادکنک خود را بیابند.  همه دیوانه‌وار به جستجو پرداختند؛ یکدیگر  را هُل می‌دادند؛ به یکدیگر برخورد میکردند و هرج و مرجی راه انداخته بودند که حدّی نداشت. مهلت به پایان رسید و هیچکس نتوانست بادکنک خود را بیابد.  بعد، از همه خواسته شد که هر یک بادکنکی را اتفاقی بردارد و ...
16 اسفند 1392

بدون عنوان

آخیش امروز کنکورمو دادم تموم شد خیلی خسته ام دیشب خیلی بد خوابیدم استرس نداشتم ولی نمیدونم چرا خوابم نمیبرد من که همه چی رو سپردم دست خدای مهربونم، هرچی خدا بخواد دوستای گلم واسم دعا کنید ...
16 اسفند 1392
1